چو ابروی بتان محراب خود کن 

کمانی را که نتوانی کشیدن...

صائب


تو محکومی به زیبایی ز چشمانم شکایت کن

تو در چشم من افتادی به این سلول عادت کن 


خدا در بند چشمانم تورا حبس ابد کرده 

عجب بخت خوشی دارم !به اقبالم حسادت کن


نگاه کل این کشور به گیسویت گره خورده 

بیا لطفی کن ای بانو حجابت را رعایت کن


شراب کهنه ای هستی که تلخی تو شیرین است

من ازشوق تو گمراهم بیا من را هدایت کن


کشیدم مثل ابرویت "وَ لَاالضّالین" حمدم را 

خودت گفتی :شبیه من خدایت را عبادت کن


نه صاحب گنج قارونم نه زیبا روی کنعانی

برایت شعر آوردم به این تحفه قناعت کن